تو این دو سه روز یه چیزایی فهمیدم که الان دارم با خودم فکر میکنم که مگه میشه اتفاقی باشه؟

سه نفری ک میشناختم و هرروز باهاشون چشم تو چشم میشدم فهمیدم فرزند شهید هستن! یکیشون که خیلی نزدیک بود و باهاش زیاد پیش اومده بود حرف بزنم.

حالا همش دارم با خودم فکر میکنم کی چه حرفایی زدم؟

شده ک از بابام براشون تعریف کنم؟

آخه دخترا یه جور دیگه بابایی هستن.

دو شبه که روی تخت برعکس میخوابم

هرکار میکنم نمیتونم عادی باشم

دوباره از خودم خسته شدم

از بی ارادگیم

+ تو دلمو خالی کردن امشب.

تو اوج این نا امیدی هام باز یه امیدی دارم ک وام نمیکنه.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

NabROID دروغی درباره ی فلزیاب KS-700 لينکدوني کالا و لوازم لوکس ساختماني فلسفه زندگی ساخت کوره تولیدزغال لیمو بیا اینجا Robert وب کتاب